امروز خاله و یاسمین و فاطمه و شوهرش و پسرش اومده بودن
سینا پسر فاطمه خیلی کوچیک و نانازه
یاسمین فقط بفکر رمز وای فای بود
مجتبی شوهر فاطمه بفکر بازی استقلال بود
خاله هم نگران سینا بود
منم بفکر عروس استانبول😊
این قسمتش باحال بودااا
قرار بود نیان اگرم بیان بدون مجتبی بیان داشتیم شام میخوردیم تو اتاق دیدیم در زدن بابا باز کرد صدا مجتبی اومد سریع سینی شامو گذاشتم بالکن سریع مانتو و روسری زدم و رفتم
خلاصه که همین
بابای جانمممم